بریدهای از کتاب آبنبات نارگیلی
ابی به مکالمه با دخترهای دانشگاه خیلی حساس بود. آن قدر پسر مخلصی بود که فکر می کنم ازدواج هم می کرد به چشم های همسرش نگاه نمی کرد و به زمین خیره می شد. هر روز، علاوه بر نمازهای روزانه، کلی نماز قضای قوم و خویش هایش را هم می خواند و می گفت: دلم می خواد همه ی قوم و خویشا با هم بریم بهشت. تنهایی حال نمده. شاید نخوان با تو بیان بهشت! ابی اما خیلی به حرفش اعتقاد داشت و می گفت: ان شاءالله اول بهشت یه اتوبوس نگه داره و بگه همه ی قوم و خویشای ابی سوار این بشن. من هم می گفتم: اول جهنم هم یه اتوبوس نگه داشته مگه: همه دوروبریای محسن سوار شن. بعد، چون تو یم رفیق من بودی، از اتوبوس خودت پیاده ت مکنن، تا اتوبوس من کلاغ پر می آرنت، مگن برو توی اتوبوس محسن و…
							
								
				
				
				
				
				
				
				
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.