برش هایی از کتاب دختران هم شهید می شوند
همیشه تا مهری می گفت: «بابا منو نمی بری حرم؟» محمدعلی سریع راه می افتاد. مهری برایش چیز دیگری بود، مخصوصاً حالا که سیزده ساله شده بود و قدش تا سرشانه محمدعلی می رسید.
درست مثل غنچه گل که هر روز بازتر می شد. هنوز نگاه محمدعلی به ضریح بود که حواسش رفت به قربان صدقه رفتن مهری برای نوزادی که توی بغل مادرش بود.
چادر سیاه مهری با آن گل های زردِ ریز، بیشترِ صورتش را گرفته بود اما محمدعلی می توانست از پشت همان چادر هم صورت سبزه دخترش را با آن ابروهای پرپشت مشکی و چشمان قشنگ ببیند. توی دلش قربان صدقه مهری می رفت. چقدر دوستش داشت.
هیچ وقت به او نگفته بود که بعد از حسن و آن پسر دیگرشان که عمرش به دنیا نبود، خیلی چشم انتظار یک دختر بوده و وقتی که قابله بهش گفته بود «مبارک باشه! بچه ت دختره»، دو تومانی نوی نو را از جیبش درآورده بود تا مژدگانی بدهد به قابله.
وقتی تانکهای رژیم شاهنشاهی به جمعیت بانوان در چهارراه لشکر مشهد یورش برده بودند، مهری زارع عباسآبادی در سیزدهسالگی در حال تلاش بود تا دوستش، الهه زینالپور، دختر نوجوان دیگری، را از زیر تانک نجات دهد.
سر مهری در این حادثه بهشدت آسیب دید. او در اثر این جراحت، نتوانست بیشتر از سه ماه دوام بیاورد و در بیمارستان شهید شد. الهه هم در همان روز که مهری میکوشید او را نجات دهد، شهید شد.
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.