بریدهای از کتاب آبنبات لیمویی
کلی دوروبر تلفن کارتی چرخیدم تا شاید بار دیگر دختر کیوسکی را ببینم. اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین با خودم میگفتم لابد دانشجوی دانشگاه ما نبوده که تا این ترم ندیده بودمش. اصلا شاید برای چند روز مهمان بوده؛ مثل من و امین در دانشگاه کرمان یاد امین که توی ذهنم آمد داغ دلم تازه شد. ساعت حدود ۵ بود و هنوز چند دسته دانشجو توی محوطه بودند؛ یک دسته آنهایی که کلاس داشتند یک دسته آنهایی که کلاس نداشتند اما کسی را داشتند و دلشان نمی آمد بیرون بروند یک دسته هم بی کس و کارهایی مثل من که فرقی نمی کرد کجا باشند و بیرون از دانشگاه هم کسی برایشان تره خرد نمی کرد. وقتی دیدم تلفن کارتی خالی شده رفتم که تلفن کنم جرئت نداشتم به امین زنگ بزنم اما از تماس با فرهاد هم واهمه داشتم با این همه دل را به اسمش را نبر زدم و زنگ زدم الو … سلام فرهاد … خوبی؟ چی خبر؟ سلام …. قربانت …. فرهاد گفت که به عروسی خواهر امین دعوت شده؛ اما به خاطر من بهانه آورده و نرفته، سعی کردم نشان دهم ناراحت نشده ام. گفتم: مبارکش باشه! ان شاء الله که خوشبخت بشن، ما که بخیل نیستیم!
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.